تحلیل تمدن اروپا


مقدمه

در گذشته واحد های فئودالی،واحد های عشیره ای و واحدهای اجتماعی گسترده ای که متشکل از مجموعه ای از واحدهای اجتماعی خردتر (شهر-روستا-عشیره) بودند.

امپراطوری،شاهنشاهی،خلافت و… شکل غالب زندگی اجتماعی را در بخشهای مختلف جهان تشکیل داده بودند،البته واحدهای اجتماعی ای هم بودند که از یکی شدن مجموعه ای از واحد های شهری و روستایی شکل گرفته بودند اما به حد یک امپراطوری گسترش نمی یافتند.

تنها زمانی که گذشته و حال جهان را با هم مقایسه می کنیم ، به تفاوت جدی زندگی امروز و دیروز پی می بریم.در طول دو هزار سال از یک سو شاهد وجود واحدهای اجتماعی کوچک در قالب واحد فئودالی،قبیله ای و نظایر آن و از سوی دیگر شاهد شکل گیری امپراطوری ها هستیم که در آن واحد های اجتماعی کوچکتر به شکل واحدهای بزرگتری در می آمدند.

امپراطوری ها همه ی قلمروهای جهان را در بر نمی گرفتند و بعد از یک دوره شکوفایی شاهد افول این امپراطوری ها و دوره ای از جدا شدن واحدهای یکی شده هستیم؛در حایکه در دوره ی جدید نظامی شکل گرفت که

اولا در کل جهان گسترش یافت .

ثانیا با گذشت چند سده از عمر آن هرچه پیشتر می رویم واحدهایی که این نظام را تشکیل می دهند،بیشتر به هم وابسته می شوند.

بخش عمده ای از تاریخ جهان را تاریخ امپراطوری ها تشکیل می دهد.واحدهای مستقل شهری،روستایی و ایلی زمانی که درهم ادغام می شدند و بصورت یک امپراطوری (ناقص یا کامل) در می آمدند، از امکانی که برای برقراری رابطه ای امن بین آنها پدید آمده بود بهره مند می شدند و در دوره ای،توسعه و بهبودی را تجربه می کردند؛زیرا می توانستند کالاهای افزون بر نیاز خود را با واحدهای دیگر مبادله کنند.

اروپا در دوره تاریک

امپراطوری رم غربی در سده پنجم میلادی از هم پاشید اما بر خلاف سایر امپراطوری ها که بعد از دوره ای از هم پاشیدگی دوباره احی می شدند به علت شرایطی که در اروپا بوجود آمد دوره ی از هم گسیختگی این امپراطوری ادامه یافت. بدین ترتیب اروپا برای یک دوره ی تاریخی طولانی مدت به صورت فئودالی به زندگی خود ادامه داد.بعد از دوره ای از قحطی،سختی و دوری از تمدن دوره ای از رفاه نسبی پیش آمد، در این دوره واحدهای فئودالی توانستند بخش از تولید خود را انباشت کنند و به داد و ستد با واحدهای دیگر فئودالی بپردازند.این امر به معنی آمادگی برای شکل گیری امپراطوری جدید بود اما چنین امری رخ نداد بلکه صورت دیگری از زندگی اجتماعی که نظام جهانی کنونی ادامه و گسترش آن است شکل گرفت.

تداوم زندگی فئودالی طی یک دوره ی طولانی هنجارها و مقرراتی را شکل داده بود که امکان این که یک یا چند تن از فئودالها بتوانند همه ی اروپا را تحت سلطه خود درآورند از بین رفته بود.

برای مدتهای مدید پادشاهان توسط فئودال ها انتخاب می شدند.اما قدرت آنها به قلمرو فئودالی خود آنها محدود بود و امکان اعمال قدرت در قلمرو فئودال دیگر را نداشتند.

این امکان هم برای آنها وجود نداشت که نیروی نظامی وسیعی را که قادر باشد بر قلمروهای فئودالی دیگر مسلط شود تدارک ببینند؛زیرا هر گونه اقدامی از این نوع براساس هنجارهای فئودالی و شوالیه گری ناموجه تلقی می شد و واکنش سایر فئودال ها را بر می انگیخت.

در چنین شرایطی به جای شکل گیری امپراطوری جدید به تدریج در کنار واحد های فئودالی شهرهای مستقل شکل گرفتند.

این شهر ها بر خلاف شهرهایی که در امپراطوری ها شکل می گرفتند و توسط حکومتها ساخته می شدند،توسط خود اعضای شهر اداره می شدند و حداکثر حمایت تلویحی فئودال های مجاور را به همراه داشتند.

این شهرهای مستقل محل تجمع و زندگی بازرگانان و صنعتگران بود؛آنها فئودال محسوب نمی شدند و در حکومت اشراف سهمی نداشتند و حتی مورد تحقیر آنها هم قرار می گرفتند؛زیرا نه اصالت نجیب زادگی داشتند و نه به خاک و قلمرو فئودالی وابسته بودند تا به موجب آن مورد حمایت قرار گیرند و ارجمند شناخته شوند؛به همین جهت اصطلاح بورژوا که بر شهرنشینی دلالت داشت و بعدها به تاجران شهری اطلاق گردید منفی و تحقیرآمیز تلقی می شد.

از سوی دیگر بورژوا ها به دلیل هنجارها و مقرراتی که وجود داشت امکان این را هم نداشتند که بعد از تحصیل مال زمینی را به تملک درآوردند و در جرگه ی اشراف قرارگیرند.

چنین شرایطی بورژوا را به این سمت سوق می داد که هر چه بیشتر به مال اندوزی بپردازد و در عرصه ی تجارت و صنعت فعال شود به عبارت دیگر کسب سود و شکل دادن به سرمایه ی بیشتر به مهمترین هدف زندگی بورژوا ها تبدیل شد.

طبقه ای به نام بورژوا

وجود شهرهای مستقل که عمدتا از تاجران و صنعتگران تشکیل شده و در رقابت با واحدهای فئودالی بودند،سرنوشت صنعت را تغییر داد.در گذشته با ظهور هر امپراطوری تاجران و صنعتگران در گوشه و کنار جمع می شدند اما با افول امراطوری صنعت هم رونق خود را از دست می داد بنابراین در تاریخ شاهد دوره هایی از رونق و افول دانش و صنعت هستیم که تا حد زیادی تابع پایداری امپراطوری ها بوده است.

اما در شهرهایی که حیات آنها به تجارت و صنعت وابسته بود رشد صنعت از سود سرمایه ای متاثر می شد که در اختیار بورژوازی قرار داشت؛بنابراین رشد صنعت بیش از آنکه تحت تاثیر دوام و ثبات حکومت باشد،از وضعیت سرمایه و بوژوازی تاثیر می پذیرفت؛از اینرو نوعی پیوند بین رشد و سرمایه و توسعه ی صنعت شکل گرفت که تا امروز هم ادامه دارد.

البته تغییر در اندیشه و فکر اروپایی ها زمینه را برای تقویت دانش های تجربی فراهم کرد و این امر به نوبه ی خود راه را بر رشد صنعت گشود.

مقایسه ی تاریخی نشان می دهد چنین شرایطی در جوامع و دوره های دیگری از تاریخ هم وجود داشته اما به چنین رشد و توسعه ای منجر نشده است.برای نمونه،می توان به رشد دانش های تجربی در تمدن اسلامی اشاره کرد که بعد از یک دوره ی رشد با توقف مواجه می شود که ریشه ی آن را باید در شرایط اجتماعی امراطوری و… یافت.

بدین ترتیب میان فعالیت اقتصادی و حکومت وابستگی متقابلی پدید آمد که در آن تقدم از آن بخش اقتصادی بود؛زیرا اگر حکومتها راه را برای تجارت و کسب سود بیشتر تاجران و صنعتگران باز نمی کردند،خود از منافع تجارت که به صورت مالیات در اختیار آنها قرار می گرفت،محروم می شدند.علاوه براین ممکن بود با اعتراض و شورش شهریان نیز روبه رو شوند.

بورژوازی گامی به سوی مردم سالاری

با ادامه حیات شهرها به تدریج توانایی اقتصادی آنها افزایش یافت و نیاز به تجارت در مسیرهای طولانی تر و به بیانی گسترش بازار احساس شد.این امر مستلزم شکل گیری حکومتهایی بود که قلمرو وسیعتری داشتهباشند و بتوانند امنیت راه ها و بازار را تامین کنند.

برخلاف امپراطوری ها که در نتیجه ی ائتلاف اربابان،خان ها و ریش سفیدانی که بر دام و زراعت تسلط داشتند شکل می گرفتند و در خدمت اربابان،برده داران و… بودند،حکومت های جدید باید به تجار و صنعتگران خدمت می کردند و شرایط ادامه حیات و فزون طلبی آنها را فراهم می آوردند.به تدریج این امر پادشاهی را به سمت حکومتهای مردم سالار تغییر داد.در این حکومتها نمایندگان مردم یا بخشهایی از آنها تعیین می کردند که حاکمان چه باید بکنند، زیرا حکومت باید منافع شهرها را تامین می کرد نه اشراف را!

به این ترتیب نوع جدیدی از حکومت شکل گرفت که به گسترش بازار برای بورژوازی (تجارت و صنعت) متعهد بود و بقای آن به توسعه و رونق تجارت و صنعت بستگی بسیار داشت.در قرون وسطی حکومتها به طور مستقیم توسط پاپ و کلیسا تعیین می شدند یا اینکه حکومتهای اروپایی مجبور بودند که به نحوی تایید کلیسا را کسب کنند.دلیل آنهم این بود که قلمروهای فئودالی بازمانده ی امپراطوری ای بود که مسیحیت را پذیرفته بود و برای تبلیغ و اشاعه ی آن تلاش می کرد؛به عبارت دیگر نوعی پیوند قوی بین زندگی فئودالی و حکومت فئودالها و کلیسا وجود داشت.

زمانی که شهرهای مستقل در برابر اشرافیت فئودالی شکل گرفتند هم زمان با مقابله با اشرافیت فئودالی،شهرها با کلیسا نیز به مبارزه برخاستند؛زیرا عقاید کلیسایی از یک سو به عقایدی تبدیل شده بود که اشرافیت فئودالی را تایید می کرد و از سوی دیگر با مال اندوزی و دنیا طلبی بورژوا مخالف بود.

از این رو بورژوازی در عرصه ی عقاید نیز راه خود را از اشرافیت گذشته جدا کرد؛این زمینه را رنسانس فراهم کرد!رنسانس با داعیه ی بازگشت به دوره ی طلایی روم نگاهی منفی به مسیحیت داشت؛زیرا آن را عامل اضمحلال قدرت روم می دانست.هم چنین در برابر نگاه منفی کلیسا به دنیا،کار،جسم،قدرت این دنیایی و به طورکلی دنیا و انسان رنسانس نگاه مثبت به این امور را تبلیغ می کرد.

حکومت هم که قبلا مبنایی خدایی داشت و اپ به عنوان نماینده ی خدا در زمین باید آن را تایید می کرد مبنایی انسانی و دنیایی یافت.حکومتها به نمایندگی از ملت و مردم –نه به نمایندگی پاپ- قدرت را کسب و اعمال می کردند.

استعمار

حکومتهایی که در پیوند با بورژوازی شکل گرفته بودند،عمدتا تحت تاثیر بازرگانان و صنعتگران به تجارت و تهیه ی مواد اولیه از مناطق دیگر متوجه جوامع و قلمروهای دیگر شدند.

اروپایی ها زمانیکه پا از قاره ی اروپا بیرون نهادند،برخلاف دوره ی جنگهای صلیبی که شاهان فئودال و فئودالها به لشکرکشی می پرداختند، بیشتر در قالب کاروانهای تجاری-نظامی درصدد کشف سرزمینهای جدید دستیابی به ثروت های افسانه ای هند و کالاهای گران قیمت چین برآمدند.نتیجه ی این سفرها کشف سرزمینهای جدید و بعد ها استعمار قلمروهای دیگر بود.

نخستین کشورهای استعمارگر اسپانیا و پرتغال بودند اما به زودی جای خود را به کشورهای هلند و بعد انگلیس و فرانسه و… دادند. علت آنهم این بود که حکومتهای اسپانیا و پرتغال ساختاری شبیه امپراطوری ها داشتند در حال که هلند و انگلیس کشورهایی بودند که در آنها نیروهای شهری (بورژوا ) رشد بیشتری پیدا کرده بودند.

زمانی که ثروت قلمروهای دیگر تحت عنوان استعمار غارت شد و به کشورهای اروپایی انتقال یافت کشورهایی چون پرتغال و اسپانیا این ثروت بادآورده را همچون امپراطوری ها عمدتا صرف ساختن کاخ ها و تجهیز بیشتر نیروهای نظامی کردند و بصورت گنج در آوردند؛در حالی که در انگلیس این ثروت غارت شده در شهرهایی که زندگی خود را از طریق تجارت و صنعت می گذراندند صرف رشد صنعت شد و در نتیجه رشد صنعت آن چه از آن به عنوان انقلاب صنعتی یاد می شود،شکل گرفت.

صنعت به نوبه ی خود توانایی این نوع جوامع را برای تصرف قلمروهای بیشتر افزایش می داد و این امر انتقال ثروت بیشتر به مراکز این کشورها را ممکن می ساخت به این ترتیب هر روز بر قلمرو حکومتهای اروپایی افزوده می شد.

بورژوا و انقلاب صنعتی

جامعه اروپایی در قرن هیجدهم میلادی به دو دلیل مستعد پذیرش تغییر و تحولات بنیانی و ساختاری بود؛نخست اینکه استعمار ثروتی عظیم برای این جوامع به ارمغان آورده بود که با وجود آن می توانستند به هر گونه سرمایه گذاری و فعالیت سودآور دست بزنند.دوم اینکه رنسانس زمینه ی فرهنگی و عقیدتی خاص را پدید آورده بود و مردم را به تلاش هرچه بیشتر برای تسخیر طبیعت و تغییر وضع موجود بر می انگیخت.

طبقه بورژوا که در پی زوال امپراطوری روم و ظهور نهضت رنسانس صورت گرفت شکل گرفت شامل صنعتگران-پیشه وران و تجار بود و نه با اشراف زمیندار قرابتی داشتند و نه در ردیف رعایا بودند.

این طبقه به مرور زمان قدرت اقتصادی و سپس قدرت سیاسی را بدست آوردند و در سیر تحول جوامع اروپایی نقش مهمی را بازی کردند.انقلاب صنعتی که در پی این تحول شکل گرفت در آغاز با ابداعات بسیار ساده ی صنعتگران خرده پا آغاز شد.به تدریج همین قدم های کوچک زمینه را برای برداشتن گام های بزرگ آماده کرد.

کاهش هزینه های حمل و نقل که پیامد مهم این روند بود سبب شد ارتباط و تجارت بین سرزمین های مختلف به ویژه دو قطب مسلط و زیر سلطه سریعتر و آسانتر صورت گیرد.

این ارتباط به سبب رونق بخشیدن به بازارهای تولیدی برای اروپا سازنده و برای ممالک تحت سلطه مخرب و ویرانگر بود. و این گامها سو به روی استعمار و استثمار کشورهایی بود که هنوز در پی سنتها بودند.

شکاف موجود بین کشورهای توسعه یافته و در حال توسعه به طور اتفاقی و در کوتاه مدت به وجود نیامده است.

مورخان و پژوهشگران معتقدند که مسئله ی توسعه یافتگی و توسعه نیافتگی و فاصله ی موجود میان جوامع توسعه یافته و توسعه نیافته ریشه ای تاریخی دارد که برای یافتن آن باید به چند قرن گذشته رجوع کرد.

سیاست اروپا در برابر امپراطوری ها

زمانی که امپراطوری ها به خارج از کشور های خود گام نهادند،هنوز امپراطوری های متعددی در عرصه های دیگر جهان وجود داشت که حکومتهای اروپایی توانایی رویارویی نظامی با آنها را نداشتند.

جهت کلی برخورد اروپایی ها با این نوع جوامع این بود که به نحوی امکان تجارت در شرایطی که به نفع بازرگانان و تولیدکنندگان اروپایی باشد،فراهم شود که از آن با عنوان تجارت تعرفه ای یاد می شود.

در این راه کشورهای اروپایی از حمله های محدود نظامی یا تهدید به آن نفوذ در حکومت امپراطوری ها،ایجاد آشوب یا حتی روابط مسالمت آمیز استفاده می کردند.

با تسلط جوامع اروپایی بر بخشهایی از بازار امپراطوری ها،این امکان برای سرمایه داران اروپایی پدید آمد که به تدریج مانند مستعمره ها تولید این جوامع را هم در جهتی هدایت کنند که به نیازهای اقتصاد آنها پاسخ دهد و همان رابطه ای که با مستععمره ها در زمینه ی اقتصاد شکل گرفته بود پدید آید.

با تغییر رابطه ی اقتصادی و مشکلاتی که برای امپراطوری ها پیش آمد،به تدریج حکومتهای امپراطوری هم به حکومتهای ملی تغییر یافتند و گاه در قلمرو یک امپراطوری ده ها دولت-ملت که هر یک داعیه ی خاستگاه متفاوتی را داشته سربرآوردند.

بهترین نمونه تبدیل امپراطوری عثمانی به ده ها کشور عربی در خاورمیانه،ترکیه و کشورهای متعدد در شبه جزیره بالکان است.

بعد از وقایعی که در ار.پا رخ داد و در آن واحدهای فئودالی از بین رفتند و حکومتهای دولت – ملت سربرآوردند به تدریج از طریق استعمار و تجارت تعرفه ای اقتصادهای نسبتا مستقل از یکدیگر در سراسر جهان به اقتصاد این جوامع وابسته شدند بدین ترتیب اقتصاد واحدی شکل گرفت که در مرکز آن جوامع صنعتی تر و در پیرامون آن جوامع کمتر صنعتی یا غیر صنعتی قرار داشتند.

اروپا پس از جنگ جهانی دوم

پایان یافتن جنگ جهانی دوم و نهادمندی نسبی روابط بین کشورها روابط اقتصادی بین جوامع در جهت وابستگی بیشتر به یکدیگر پیش رفت و شرکتهای چند ملیتی،دوره جدیدی از حیات نظام جهانی را به نمایش گذاردند.

در دوره ی جدید به علت نقش صنعت در اقتصاد،اقتصاد جوامع بتدریج از حالت خود بسندگی خارج شد و جوامع به مبادله و تجارت با یکدیگر روی آوردند؛چه از طریق استفاده از زور مانند آنچه در مورد کشورهای مستعمره رخ داد و چه از روی میل و رغبت و به جهت سودی که تجارت برای طرفین داشت.

تمام/.

فرشاد نوروزی