تراژدی فلسفه در ایران معاصر

اینهم همان مقاله جنجالی که به خواسته دوستان عزیزم در سایت منتشر می کنم.

سپاسگذارم از حمایت همیشگی تان


درآمد
فلسفه معاصر در ایران دو رویکرد اسلامی و غربی را در بر می گیرد،رویه نخست که پس از صدرا توسط شارحان و مفسران اندیشه ی وی پی گرفته شده است و دیگری از دوران ناصری آغاز می شود. فلسفه در غرب همراه علم جدید، دنیای تازه ای را ساخته است.
اینکه چرا پس از صدرا فلسفه اسلامی تغییر چندانی نداشته باید گفت که صدرا يك نظامي تاسيس كرده است كه جامع طرق دینی-فلسفی است چراکه در آن هم قرآن هست و هم اشراق و هم فلسفه؛ ولي چنين نيست كه گسيخته و بي نظام باشد. عده ای صدرا را اوج فلسفه می دانند و این را دلیل می دانند برای اینکه مدتها است کسی در عرض وی نیامده است. اما به عقیده ی نگارنده دلیل این رکود در این است که صدرا میان فلسفه و دین حدی قائل نشده است و ذات تحلیلی فلسفه را در پوسته دینی پرورانده است؛ به واقع آنچه صدرا ارائه کرده است حکمت است نه فلسفه.
اول باری که سخن از فلسفه جدید غرب در ایران به میان آمد در دوره ناصرالدین شاه و توسط کنت گوبینو و برنه و یک معلم یهودی ساکن تهران بود؛ این سه، رساله گفتار در روش دکارت را به فارسی برگرداندند.دلیل اینکار آن بود که کنت دو گوبینو اعتقاد داشت که ایرانیان دارای فلسفه هستند اما نه فلسفه روشمند و از اینروی دست به ترجمه گفتار در روش دکارت زد؛ این کتاب بسیار ضعیف ترجمه شد و هرگز نتوانست ذهن ایرانیان را به شناخت دکارت نزدیک نماید. در سال 1279 ه.ق با اجازه ی ناصرالدین شاه کتاب گفتار در روش دکارت تحت عنوان حکمت ناصریه توسط کنت دو گوبینو در تهران به چاپ رسید.
گوبینو در این باره می گوید:
((من گفتار در روش را در اختیار ایرانیان گذاشتم. به نظرم رسید که در میان نحله های فلسفی ما هیچ چیز به اندازه ی این کتاب نمی تواند نتایج غیر منتظره ای در آنها ایجاد کند. ایرانیان از آن نوعی نیستند که در روش تجربی زیاده روی کنند و هیچگاه وضعی پیش نخواهد آمد که افراط در استقراء در ایشان نیازمند تعدیل باشد. از طرف دیگر به نظر نمی رسد که ایشان از ((فکر می کنم ، پس هستم)) به نتیجه ی اعتدالی برسند که اروپاییان مدعی هستند ، بدان اکتفا کنند….. باری طالبان فلسفه که با شخص من آشنا هستند، عطش فوق العاده ای برای شتاختن فلسفه ی اسپینوزا و هگل دارند و خواسته ی آنها کاملا مقبول است، زیرا این دو متفکر روحیه آسیایی دارند و نظریه ی آنها به نحله های مورد توجه کشور آفتاب شباهت دارد و به همین دلیل این دو نمی توانند واقعا عناصر جدید فکری را وارد این کشور کنند.))
کنت گوبینو اینطور می اندیشید که فلسفه دکارت نسبت به دیگر نحله های فلسفه غرب، بیشتر از اوصاف فکری غربی برخوردار است به همین دلیل می تواند عنصر واقعا جدیدی وارد شرق کند. اما ترجمه این اثر به قدری ضعیف بوده است که نتوانسته چهره ای از دکارت در نزد ایرانیان متصور شود و تلاش گوبینو بی سرانجام ماند.
پس از وی چهره های شاخصی چون سیدجمال الدین اسد آبادی و میرزا فتحعلی خان آخوندزاده و میرزا ملکم خان به عنوان موجهای احیاگری و تجدد به چشم می خورند اما هیچکدام از اینها دغدغه ی فلسفه را اصل قرار ندادند و بیشتر نظر بر جامعه و عقب ماندگی مسلمانان و… داشتند نه فلسفه.

پس از اینها گام جدی که برای آشنایی ایرانیان با فلسفه جدید غرب برداشته شد توسط محمد علی فروغی بود. وی برای آشنایی ایرانیان با فلسفه غرب کتاب سیر حکمت در اروپا را نگاشت و ترجمان رساله گفتار در روش دکارت را در اینکتاب گنجاند و این مقدمه ای بود برای آشنایی ایرانیان با فلسفه غربی روشمند. پس از آن با ورود فلسفه به دانشگاه تهران ساحت تازه ای برای تفکر فلسفی در ایران آغاز شد که ادامه ی آن را امروز شاهدیم.

چهره ی فلسفه در جامعه ایرانی معاصر

چهره ی فلسفه در ایران معاصر پیش از آنکه بخواهد سیمایی ایرانی- اسلامی داشته باشد گرایشی غربی دارد و بخصوص متاثر از فلاسفه قرن 19 و 20 غرب است و پیش از آنکه بخواهد مولد باشد بیشتر جنبه تطبیقی پیدا کرده است. عقب ماندگی فلسفی در ایران با این اندیشه آغاز می شود که ملاصدرا را خاتم الفلاسفه می شمارند همچنین پیوند دینی و الوهی که حکمت متعالیه به فلسفه داده است روند فلسفه را در این سالها به سوی شرح و حاشیه برده است تا اینکه بخواهد به روز شود یا کسی اندیشه ای نو بیافریند در مقابل در غرب فلاسفه نه تنها فلسفه را پایان یافته نمی دانند بلکه با شاخ و برگ دادن و بروزرسانی آن با مسائل روز و گسترش فلسفه در شاخه های مضاف، آن را هرچه بیشتر زنده نگاه داشته اند.
از طرفی دیگر برخورد دینی با فلسفه رویکردی تازه در آن بوجود آورده است که اساسا نباید آن را با ذات فلسفه هم سو و یکسان پنداشت، دین در بستر خود فلسفه ای جدا دارد و این کاملا روشن است اما باید مرز قائل شد میان آنچه که فلسفه است و آنچه فلسفه دین است. خلط این دو موضوع سبب بسیاری از عقب ماندگی ها شده است باید تمایز قائل شد میان هدف این دو؛ فلسفه می تواند به ماغیر دین نیز بپردازد. دین بستری است که برای تمامی مسائلی که فلسفه برایشان پرسش طرح می کند و به چیستی آن با روشی عقلانی می پردازد پاسخ هایی داده است که توسط انسان و عقل انسانی واگویه نشده است بلکه همواره جنبه الهی و ماورائی داشته در حالی که فلسفه جنبه ای زمینی وعقل- انسانی دارد. قرار گیری فلسفه در بستری فارغ از واقعیت تفکر فلسفی که ذیلا ذکر شد سبب فراموشی فلسفه در ایران گشته است و از همین روی است که نوفلسفه پویان همه به غرب و فلسفه های نوینش روی می آورند.
از طرف دیگر جایگاه اجتماعی فلسفه و البته بخش اعظم رشته های علوم انسانی با توجه به تاکید جامعه بر رشته های پزشکی و مهندسی بسیار در سطحی پایین تر از دیگر رشته ها قرار گرفته است و این دوری از فرهنگ و روی آوردن به ثروت در بلند مدت خطرناک به نظر می رسد که البته آسیب های آن مشهود است. توجه بیش از حد به علوم کاربردی عاملی دیگر است برای فراموشی فلسفه.
علی رغم کاربردی نبودن –البته دید عمومی این است- خود جامعه نیز توجهی به اهالی فلسفه و اندیشه نداشته است یعنی در مسائلی که درحوزه ی فلسفی قرار می گیرد نیز به اهل فلسفه مراجعه نمی شود؛ به طور مثال وقتی سخن از خانواده و یا نوع حکومت می شود باید فیلسوف اظهار نظر کند در حالیکه در جامعه ما اسلام پاسخگو است پس وقتی حکومت اسلامی داریم یا خانواده در چارچوب اسلام تعریف شود فلسفه و فیلسوف جایگاهی ندارد مگر آنکه این فیلسوف و فلسفه مبتنی بر فلسفه ورزی اسلامی باشد که دیگر اسم آن متکلم است نه فیلسوف.
بدین ترتیب وقتی برای اهل فلسفه کاری در نظر گرفته نشود و وظیفه آنها تنها حفاظت از میراث اندیشوران گذشته باشد حقوق اجتماعی آنها کمتر از دیگر مشاغل خواهد بود. به طورمثال اگر روزی پزشکان دست به اعتصاب زنند جامعه مختل می شود پس باید حقوق بیشتری داشته باشند و در مقابل اگر اهل فلسفه از فلسفه ورزی کناره بگیرند باری از جامعه برداشته خواهد شد.
از سوی دیگر برخورد مدارس و خانواده ها با رشته علوم انسانی در دوره دبیرستان سبب می شود که هرکس که درس خوان است و اهل درس به سوی رشته های پزشکی و مهندسی هدایت شود و نگاه جامعه به دانش آموزان رشته علوم انسانی این باشد که دسته ای که سطح درسی ضعیفتری دارند باید وارد این رشته شوند؛ مطمئنا نگاه جامعه در نوع نگاه مردم موثر است.

ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده ایم
از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

سستی اساتید فلسفه دلیل دیگری است که می تواند فلسفه را در ایران به فراموشی سپارد،استادی که نه از روی علاقه که از روی ناچاری و کم علاقگی به فلسفه روی آورده است مسلم است که نمی تواند جایگاهی در تاریخ فلسفه و فلسفه ورزی داشته باشد و مطمئنا دانشجویی هم که به ناچار به رشته فلسفه روی آورده است عاملی برای بی انگیزگی استاد خواهد شد. سوال اساسی دانشجویان فلسفه این است که فلسفه چیست و در آینده به چه کاری مشغول خواهند شد عدم تامین مالی این رشته می تواند نگران کننده باشد و دانشجو را از مسیر تحقیق و تفحص و فلسفه ورزی دور می دارد چراکه نسبت حقیقت و فلسفه را فراوان غریب می بیند.
در جوامع مدرن غربی تنها صنعت رشد نمی کند بلکه در حوزه ی آموزش، خانواده، حقوق، اقتصاد، دین و مذهب نیز رشد دارد و این فیلسوفان هستند که صاحب اندیشه هستند در این حوزه ها،پس آنها جایگاه اجتماعی دارند و از حقوق برخوردار هستند. وقتی ما در هیچ موردی به فلاسفه رجوع نمی کنیم پس نباید به این فکر کنیم که دانش آموزان حاضر باشند در دانشگاه فلسفه بخوانند و همچنان از روی تقدیر سازمان سنجش وارد این رشته شوند. در ایران چندین موسسه –اندک- هستند که به فلسفه می پردازند حال تصور کنید که اینها نباشند آیا تغییری در جامعه ایجاد خواهد شد؟
آنچه تا به اینجا گفته شد چالشهای بیرونی(اجتماعی) فلسفه است، اما حال باید بپردازم به آنچه در درون آن در دانشگاه ها وجود دارد. متاسفانه برخورد سلیقه ای اهل دانشگاه با فلسفه سبب شده است که حقیقت آن پنهان ماند، استادی که علاقمند به هایدگر است و استاد دیگری که به کانت علاقه دارد، در این میان اگر کسی به ویتگنشتاین علاقه ای نداشته باشد دیگر این شخصیت فراموش می شود. و البته پرداخت به فلاسفه در چارچوب چند واحد در هر ترم آیا می تواند پاسخگو باشد؟ نکته دیگر اینکه تمایز فلسفه و تاریخ فلسفه هنوز در دانشگاه های ما درک نشده است.
دو مقوله اساسی در آموزش فلسفه فلاسفه وجود دارد یکی آموزش دادن و دیگر قبولاندن یک موضوع به دانشجو است ؛ افلاطون در رساله گرگیاس به طرز جالبی تفکیک قائل می شود میان مفهوم دانستن و معتقد شدن؛ بیشتر ما در طی دوران تحصیل معتقد می شویم تا اینکه بخواهیم بدانیم و آگاه شویم. اینکه من بخواهم به کسی کمک کنم تا مطلبی را بداند و یا اینکه او را وادار کنم مطلبی را بپذیرد کاملا متفاوت است چراکه با پیشینه اعتقادی مطلبی را بیان کردن تفاوت دارد با اینکه بخواهیم مطلب را به مخاطب بدون هیچ غرض شخصی بیاموزیم.
دانشجو اگر آنچه را که می آموزد را فارغ از زندگی خود ببیند از آن دل زده می شود مثلا اگر او صرفا جنبه های نظری فلسفه را دریباد و نسبتی میان واقعیت زندگی و دغدغه هایش نیابد مطمئنا علاقه ای برای ادامه دادن نخواهد داشت این سخن به این معنا نیست که فلسفه را وارد حوزه های عمومی و روزمرگی کنیم بلکه مقصود این است که به جنبه های حیاتی و بنیادین ذهن بشر باید بیشتر در فلسفه توجه شود تا حوزه های صرفا نظری و الفاظ که وهله نخست اینکه فلسفه در بستر عمومی ظاهر شده است، نه سقراط مدرک دکتری داشت و نه افلاطون و ارسطو؛ و دیگر اینکه فلسفه در بسترهای نخستین خود با توجه به طبیعت و زندگی شروع می شود.

فلسفه چیست؟
دوستداری دانش ؟ در دنیای امروز بیش از صدها رشته علمی در دانشگاه ها وجود دارد و بس شگفت آور است که مراد از فلسفه ، دوستداری هیچ یک از این دانش ها نیست.لفظ فیلوسوفیا زمانی از فلسفه به دست داده شد که دانشها این همه گسترده نبود،و حد و مرز مشخصی برای دانشها وجود نداشت اما با گذشت زمان دانشها هم پیشرفت کردند و به شیوه ای تخصصی از هم جدا شدند.
اما با این وصف باید در دنیای معاصر تعریفی تازه از فلسفه داشته باشیم -البته در کتب آموزشی فلسفه در ایران هنوز هم از تعریفی که گذشت برای فلسفه استفاده می شود- باید در دنیای امروز فصلی برای فلسفه قائل شویم. فلسفه، دانش نمی تواند باشد چراکه ویژگی هایی که می توان برای دانش متصور بود در فلسفه وجود ندارد، در دانش خصلت انباشتی و برهم افزایی وجود دارد حال آنکه در فلسفه چنین چیزی وجود ندارد.
ما لفظ فیلسوف را هم برای شارحان و هم برای فلسفه ورزان به کار می بریم؛ دوستداری دانش با دانایی خیلی متفاوت است و عامل فصل بحث ما نیز در همین مسئله است. براستی همان طور که در مسائل تشکیک وجود دارد در اطلاق مفاهیم نیز وجود دارد؟ در تعریف فلسفه اگر بگوییم دوستدار دانایی باید دانایی را تعریف کنیم که آیا دانایی بر دانستن عمومی علوم اطلاق می شود یا در پی پاسخ دادن به پرسشهای بنیادین بودن که اگر اینطور باشد تمامی علوم در پی این موضع هستند. مراد از فیلسوف اگر متفکر فرهنگ و سرزمینی در روزگاری خاص باشد باید گفت که او حتما از این جامع نگری که امکان طرح سوالات زمانه را می دهد برخوردار بوده است و اگر منظور متخصصان دانشگاهی فلسفه باشند شان آنها مآلا به اندازه شان آموزشی و پژوهشی هر دانشگاهی دیگر در هر رشته دیگری است و الزاما جایی در تاریخ تفکر ندارند.
فلسفه اگر تلاش برای آموختن اندیشیدن باشد، روش است و برای به کارگرفتن این روش باید ماده دانش هم وجود داشته باشد، بسته به اینکه شخص در چه زمینه ای می خواهد بیندیشد موضوع دانش او هم متفاوت خواهد بود اما بدون دانش درباره موضوع و بدون اطلاع از دیگر دستاوردهای علمی و فکری بشر درباره آن موضوع و بدون پیش چشم داشتن تاریخ فلسفه به معنای خاص و تاریخ فرهنگ بشر به معنای عام بحث فلسفی کردن بی فایده می تواند باشد.
فلسفه مبتنی بر استدلال های عقلی است و تحلیل مفاهیم،و انسان هم موجودی است دارای عقل و قوه فهم استدلال و تحلیل اما نه فلسفه صرف استدلال تحلیلی است و نه انسان یکسره منطقی و معقول. استدلال و تحلیل و منطق لازم است ولی کافی نیست که اگر چنین بود نهایتا همه اختلاف نظرها رفع می شد. فلسفه دانی و فلسفه خوانی و فلسفه ورزی نوعی وسعت دید و گریز از تعصب محسوب می شود، چراکه به انسان کمک می کند از تنگ فکری رهایی یابد.
اينك پنج نظام فلسفي مختلف رايج است؛ اول و قديمتر از همه فلسفه اسلامي است،كه شامل حكمت مشاء و اشراق و حكمت متعاليه و كلام معتزله و اشعري و عقايد متصوفه مي شود، كه البته ريشه آن را بايد در انديشه ها و اصول فلسفي يونانیان جست.
علي رغم اينكه حكماي اسلامي چون صدرا ابتكارات متعددي را بر آن افزودند اما اسلوب اساسي و پايه ي آن همان فلسفه يوناني است، به واقع حكماي اسلامي بسط و شاخ و برگ ديني بدان وارد كردند اما تنه همان تفكر ثابت است. همچنين است حكمت توماس آكوئيني كه آن هم مبتني بر فلسفه ارسطو است و نيز فلسفه متداول در ميان كاتوليك هاي جهان.
سه نظام ديگر عبارتند از فلسفه اصالت وجود (اگزيستانسياليسم)- اعم از ديني يا الحادي- ديگري ماركسيسم از جنبه ي فلسفي محض و صرف نظر از جنبه هاي اقتصادي و سياسي آن و در آخر فلسفه ي جديد تحليلي است كه خود شامل چند نحله مي شود چون ((اصالت تحقيق منطقي)) و ((فلسفه ي لغوي و لفظي)).
اينك عقايد ارسطو بر فلسفه ي نصف جهان متمدن حكومت مي كند اين در حالي است كه بارها ناكارآمدي و نقصان آن توسط فلاسفه ي غرب رد شده است.در حاليكه نجوم بطلميوس،طب بقراط و حتي هندسه اقليدس و طبيعيات و منطق خود ارسطو دستخوش تغييرات و تبديلات بسيار شده است. اين مسئله ذهن را درگير خود مي كند كه چگونه با گذشت زمان و لايه لايه شدن افكار در تاريخ رسوبات فلسفه ارسطو هنوز هم در تاريخ ماندگار مانده است؟
افكار ارسطو بر مبناي افكار ابتدايي همه ي انسانها بوده است و به عبارت ديگر تكنيك ارسطو در بيان احساسات و انديشه مشترك بشري خود عاملي استوار در ابقاء انديشه او مي باشد.
عامل ديگري را كه مي توان اشاره كرد تداخل و آميزش عقايد او با اديان است. بناي انديشه هاي فلسفي اديان بر پايه هاي انديشه ها و حقيقت هايي است كه ماحصل اكتشافات فلسفي ارسطو است اين انديشه ها همه بر احساسات مشترك انساني اشاره دارد و پذيرش آن را در وجود انسانها بديهي مي سازد، و اين خود مقدمه اي است براي اينكه حقيقت واحدي بوجود آورد.
از سويي اديان الهي با دو مفهوم الوهيت و هدايت انساني در ميان اقوام و ملل آمدند و احساسات مشترك انساني و بديهيات اوليه انساني را مقدمه خود قرار دادند و بعد از آن اين تفكرات را بسوي ماوراء سوق دادند و براي هر عمل قانون تعيين كردند و براي آن مابازاء قرار دادند كه در همان عالم ناملموس و غير مشهود متصور مي شد و به عبارتي در دل حكومتها و قوانين آنها حكومت بر دلها را بنا نهادند اين حكومت نه به شمشير استوار بود و نه بر جبر ارباب و رعيتي بلكه از برابري انسانها از سفيد و سياه تا مرد و زن سخن مي گفت اما اين ابتداي كار بود و خوب براي ابتداي كار چنين احياگري و تاكيد بر جنبه هاي كشف نشده ذات انساني كافي بود به عبارت ديگر تمام اين احساساتي كه دين بر آنها تكيه داشت انديشه ها و تفكراتي بودند كه در ذات انسان وجود داشت اما كشف نشده بود و دين صرفا با نشان دادن و دست گذاردن بر گوشه اي از آن، اين احساس را در وجود انسان طنين انداز نمود و اين طبيعي بود كه در قدم اول بسياري از انسانها بدان روي آوردند چراكه آنها را بسوي چيزي نا شناس اما آشنا مي خواند.
اما در قدم دوم يعني بعد از آنكه اين بنيانگذاران اين طرق بدرود حيات گفتند اين پيشوايان بودند كه بايد پاسخگو باشند اما آنها نه تنها دركي كه بنيانگذاران داشتند را ندارند ؛ بلكه سعي بر ملموس نمودن طريق نمودند و اين امر خود نيازمند دستگاهي بود كه عقلي باشد چراكه انسانها به مرور زمان روي به عقل آوردند و و اين زماني بود كه به مسايل دين اشراف يافتند و مفهوم چرايي در ذهنشان مترتب شد و اين يعني آغاز دین-فلسفه.
يونان اولين منطقه نبود كه در آن انسان زندگي مي كرد اما به سبب اينكه مردمان آن شرايطي متفاوت با امپراطوريهاي اطراف داشتند چه به لحاظ جغرافيايي و چه از نظر سیاسی اين فرصت را يافتند كه به مفهوم چرايي برسند و اين درجه اي از فلسفه است كه اقوام ديگر هم شايد بدان رسيده باشند اما صرف گسترش آن در محيطي كه مردمانش تفلسف و بحث و جدل را آموخته بودند و حتي جنبه ي اقتصادي به بحث كردن داده بودند رشد يافت و اين موضوع در ملل ديگر مشاهده نمي شود و زماني كه زمينه براي رشد براي چيزي فراهم شود به تبع آن ابعاد ديگر آن نيز رشد مي يابد.
يونانيان اين ميراث خود را به قلم آوردند و اين سبب شد كه به اقوام ديگر صادر شود و ملل ديگر هم كه بهره ي چنداني از دانش و حقيقت سخنوري و اين علم نداشتند آن را پذيرفتند و كم كم با پيدايش و گسترش اديان مورد استفاده بعد هدايت ديني قرار گرفت.
اديان بايد اصولي را در خود داشته باشند كه وجوه تمايز خود را بوجود آورند ومرز خود را با جوامع نشان دهند چه بسا اگر به حق سخن بگوييم با چشم پوشي از آداب ديني فلسفه ديني حوزه يونان و آسياي صغير كه در خود دو دين بزرگ را جاي داده اند هر دو دين آنچه را كه اصول عقلاني و فلسفي خود قرار داده اند تا حد زيادي متاثر از انديشه هاي ارسطو بوده است اين اصول حتي در آخرين دين الهي نيز به طرز غير قابل انكاري وجود دارد در فلسفه ي اسلامي شايد اين حوزه گسترش يافت اما مباني پايه ي آن تغيير چنداني نيافت.
ارسطو در فلسفه دين (البته همانطور كه گفته شد فلسفه ي دين با اصالت الهي دين متفاوت است) پيش زمينه اصلي ديني را فراهم كرده است يعني اسلوبي ثابت مبتني بر حس و مباني عقلي مشترك براي پذيرفتن منطقي حقيقت دين. تا بدين جا مي توان گفت كه فلسفه ي ديني اسلام و مسيحيت بر اصول فكري يونانيان گسترش منطقي يافته است.البته شايان به ذكر است كه اين مسئله با ابداعات و خدمات فلاسفه اديان در تغيير و تبديل فلسفه ارسطويي هيچ منافاتي ندارد.
امتزاج فلسفه ي ارسطو با دين سبب ابقاء آن از لحاظ مباني پايه با فلسفه هاي جديد شد. اما در حقيقت فلسفه ي ارسطو مدتهاست كه به زير افكار و نقد هاي نو فراموش شده است. از زماني كه بيكن به مخالفت با آن برخواست و علوم نو، پايه هاي طبيعيات آن را منهدم ساخت انديشه هاي ارسطو هم از اعتبار و اهميت افتاد.
اما چون به عنوان فلسفه ي رسمي در نزد اهل اسلام و مسيحيت پذيرفته شد و از آن جا كه تغيير عقايد ديني بسيار مشكل و كند صورت مي گيرد در برابر تمامي اين حملات هنوز حيات دارد.
در نزد حكماي اسلامي هم هرچند انتقادات محكم امام فخر رازي و محمد غزالي پايه هاي مشائيون را سست نمود و بسياري از شبهات و مسائلش بي جواب ماند و گاها بخشي از آن هم به حق بوده است اما هنوز هم در فلسفه اسلامي منطق و فلسفه ارسطو چه مستقيم و چه غير مستقيم تدريس مي شود.

منابع:
مجتهدی،کریم. نخستین ترجمه ی فارسی گفتار در روش دکارت، راهنمای کتاب،س 18، 1-3، فروردین – خرداد 1354.
آدمیت،فریدون.اندیشه های میرزافتحعلی آخوندزاده،تهران،خوارزمی.
مجتهدی،کریم. آشنایی ایرانیان با فلسفه های جدید غرب، پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی.
فراستخواه، مقصود، سرآغاز نواندیشی معاصر دینی و غیردینی،تهران؛شرکت سهامی انتشار،چاپ سوم،1377.