مرگ بهنگام زرتشت نیچه

فرشاد نوروزی

مساله مرگ حلقه يي از هزاران حلقه مفقوده حيات بشر است كه از ديرينه ايام حيات بشر در تودرتوي امر تخيل بازنمودها و خوانش هاي متعددي را از سر گذرانده است و البته اين مساله يي طبيعي است كه پديداري گنگ در بافت دانش بشري به دنياي رازآلود ذهن رو يابد. مرگ جدا از مفاهمه دين و خوانش هاي قوميتي كه مبتني بر آيين هاي بومي است، نمودهايي چون جاودانگي، عالمي كه ملزوم هدفمندي حيات است، تنعم و تعذب كردار نيك و بد در عالمي كه در آن عدالت مطلق برقرار است و… كه در واقع بيشتر رويكردي رواني از عقده هاي بشري در عالمي غير از اين جهان را تداعي مي كند. بشر در دنيايي زندگي مي كند كه در آن نبودها جايگزين نمودها مي شوند، هر فصل مرگ فصل ديگري را رقم مي زند: زوال، تنهايي، غم و اندوه در تماميت خود تقديري فاني را برايش مجسم مي كنند و اين نداشته ها هستند كه جاي خود را به عقده يي مرگبار مي دهند. در حقيقت اين نيستي است كه استلزام وجودات غيرمادي را رقم مي زند. زندگي در كليت خود فاني و عبث پنداشته مي شود و درگيري انسان با اين امر تنها مي تواند خيالبافي هايي را رقم بزند كه او را از اين ذلت برهاند.
نيچه، فيلسوف آلماني، در عصري تاريك كه جامعه در تاويلات كليسايي به سر مي برد، به كاوش در امر نيستي مي پردازد. نگاه فيلسوف به مساله مرگ متمايز از نگره عمومي است كه در سير تاريخي با ابتنا به طبيعت و بازنمود هاي آن در ذهن بشر شكل يافته است. نيچه با شناسايي امر مرگ و انعكاس آن در ذهنيت و نگرش مردم به اين موضوع، سعي دارد اين ذهنيت را بكاود و با خوانش خود از زرتشت، به نقادي آشكار نگرش ها بپردازد. زرتشت نيچه سيماي نقادي «مسيح» [تحريف شده] را به تصوير مي كشد. در واقع صورت انديشه مسيح [تحريف شده] از منظر نيچه ناپخته و خام است.
نيچه از نگرش هاي فكري سخن به ميان مي آورد كه آنها را اصطلاحا «واعظان مرگ» مي خواند. اين گروه اشخاصي هستند كه پنداشت فكري شان در مركزيت تعارض پوچ و فاني بودن زندگي و وجود ماورايي متضاد اين دنيا قرار دارد. گروه هايي از انسان ها كه در برخورد با ناخوشي هاي زندگي چون مرگ، بيماري و… آن را عبث و باطل مي خوانند. اين افراد تنها به ديدن يك نما از حيات بسنده كرده اند و چشمان خود را به ديدن ديگر ابعاد زندگي بسته اند و زندگي را سراسر رنج مي بينند. اين دسته از افراد در تعارض رواني زندگي و مرگ نتوانسته اند نيستي و آزمندي را درك كنند، در حالي كه زندگي كشاكشي است از دو جبهه متضاد و در اين ميان حقيقت آشكار آني است كه در تكاپوي مادي آن را در روشناي ذهن درك مي كنيم. نداي واعظان مرگ در دنيا طنين افكن است و اين عده دنيا را رها كرده و تنها به موعظه نيستي، در خيال عالمي جاويد مي پردازند.

«بسياري چه دير مي ميرند و اندكي چه زود. اما بهنگام بمير! زرتشت چنين مي آموزاند.» مرگ بهنگام تنها از آن كساني است كه كمال يافته اند. اين دسته بر مرگ خود غلبه يافته اند و زندگي را نه بستري براي نازادن و نماندن مي خوانند كه ضمن ديدن سيماي زيباي زندگي آن را فهم كرده اند و نيچه آن را «بهين مرگ» مي نامد. زرتشت انسان را به زندگي اي فرا مي خواند كه در آن شيريني حيات، روان انسان را در پس خود بر زشتي ها چيره مي كند و جان او را از آلودگي به دور مي دارد: و در واقع اين فضيلت است كه مي تواند جان و روان انسان را از «مرگي ناخوش» به دور دارد.
به تعبير نيچه، زرتشت همچون بادي تازه و توفنده است كه نگرش انسان ها را به زندگي تغيير مي دهد اما پوچي و زوال زندگي پرده يي تاريك را بر رخ هستي مي رقصاند كه زرتشت را مضطرب و پريشان حال مي كند، تاريكي اي كه از ميانش نور در ظلمت غرق مي شود. نگراني زرتشت از گفته هاي پيشگويي است كه پوچي و زوال حيات را فرياد مي زد: «همه چيز پوچ است: همه چيز يكسان: همه چيز رو به پايان!». اين استعاره يي از آواي تلخ حيات و كردار زرتشت نوري متعارض است كه بر تاريكي پرتو مي افكند. اما نيچه در ابتدا دگرگوني حال زرتشت از اين حقيقت را به تصوير مي كشد: «او نمي بايد در اين اندوه گران از پاي درافتد چراكه مي بايد نوري باشد جهان هاي دورتر را و دورترين شب ها را.» زرتشت پريشان حال در مقابل تاريكي گفته هاي پيشگويي كه عبث بودن زندگي را فرياد مي كرد، به خواب مي رود و مي بيند كه از دنيا بريده است و پريشان حال نشانه هايي از مرگ و صداهايي دهشتناك را مي شنود، سراسيمه از خواب بيدار مي شود و براي شاگردانش خواب را بازگو مي كند. تفسير نزديك ترين شاگرد او از اين واقعه چنان بود كه توانست زرتشت را از فسردگي اي كه جانش را فراگرفته بود، بيدار كند. او زرتشت را به خودش آگاه كرد: «آنگاه كه شامگاه دراز و خستگي مرگ آسا فرا رسد، تو از آسمان ما غروب نخواهي كرد، تو اي هوادار زندگي! تو اي كه چشمان ما را بر ستارگان تازه شب گشودي.»
تاريكي زندگي تنها آواي مردمان ناتواني است كه «در راه خود گم مي شوند» و خود را «بازيچه هر موج» مي كنند. نيچه سيماي استعاري زرتشت را خلق مي كند تا از اين طريق كورسويه يي از روشناي حيات را بر روان بشر طنين انداز كند. در اين ميان شاگردان زرتشت هستند كه پيامبر را به خود يادآوري مي كنند و او را از بند دلهره مي رهانند. زرتشت مرگي با فضيلت را براي خود مي پسندد كه در عين بهره مندي از شماي زيباي زندگي كمال، هدف و مقصودي براي پايان آن باشد. وي پس از خود اختيار و فضيلت را در ميان قومش بر جاي مي گذارد و به مردم وعده مي دهد كه روزي «به زمين باز خواهم گشت تا در او كه مرا زاد، بياسايم.»

 روزنامه اعتماد، شماره 2476 به تاريخ 4/6/91، صفحه 12 (انديشه)